خواب دیدم سربازم. خوابم از آنجا شروع شد که انگار کارهای زیادی کردهام و خستهام و حالا دوباره مأموریتی دیگر به من دادهاند. وزنۀ بسیار سنگینی بود که باید جابه جا میشد. آدمهایی که آنجا بودند مسخرهام میکردند که :این؟ از این بزرگترها نتوانستهاند این وزنه را تکان بدهند آنوقت این؟ من هم علاقهای به جا به جا کردن آن وزنه نداشتم. اصلاً به من ربطی نداشت ولی چون سرباز بودم مجبورم بودم. در کمال تعجب خودم و دیگران آن وزنه را تا آنجا که باید حمل کردم. سخت بود ولی حتی یک لحظه هم نایستادم. کارم که تمام شد خودم میدانستم که درست که از ابتدا به این کار علاقهای نداشتهام ولی کارم عالی بوده است و اصلاً این شاهکار به حساب میآید. از آنجا رفتم به جایی که ۳ استاد نشسته بودند تا انگار قضاوتم کنند. اولی خیلی عصبانی بود و مهمترین علت عصبانیتش اینکه ما سالها در مورد این وزنه برنامهها ریختیم و تو یک الف بچه دنیای ما را بهم زدی. تو چه موجود پستی هستی که چنین چیزی از تو برمیاید که دنیای ما را بهم بزنی. اما آن استاد در ظاهر اینها را نمیگفت و فقط ایراد الکی میگرفت و مرا تحقیر میکرد و من چون موقعیت پایینتری داشتم مجبور بودم سکوت کنم. استاد دوم میدانست که من کارم را عالی انجام دادهام. با انصاف بود اما ته دلش ناراحت بود چون با خودش میگفت من آرزو داشتم اینهمه سال که بتوانم این کار را بکنم اینهمه زحمت کشیدم برایش ولی نشد؛ آنوقت این به این جوانی اول کاری توانست. اما این استاد دوم با اینکه ناراحت بود و خیلی خوشش نمیآمد مرا ببیند ولی تحقیرم هم نکرد. اما نفر سوم… در خوابم انگار که او قبلاً دوستم بوده است. مثل استاد راهنما در دانشگاه. دیدم سرش را پایین انداخته و از ترس سکوت کرده است. اگر او حرف میزد و از من دفاع میکرد هیچکس نمیتوانست چیزی بگوید ولی او ترسو بود و با خودش میگفت این بچه را از اینجا بیرون خواهند کرد. اگر من از او دفاع کنم مرا هم بیرون میکنند آنوقت سربازهای بعدیای که میآیند با امثال این دو استاد دیگر تنها میشوند. من از این بچه دفاع نمیکنم تا بیرونم نکنند و بتوانم به بعدیها کمک کنم. راستش این نفر سوم اشتباه میکرد و اگر کمکم میکرد هیچ اتفاق بدی برایش نمیافتاد و فقط من نجات پیدا میکردم. دلم شکسته بود. بیش از همه از نفر سوم. من توقع تشکر و هیچ چیز دیگر نداشتم اما اینکه سنگم بزنند دیگر خیلی درد داشت. دلشکسته از آنجا دور شدم و به اتاقی رسیدم که تویش چشمهای جاری بود. استاد دیگری که از ۳ تای دیگر بزرگتر بود آنجا بود. او از دیدنم خیلی خوشحال شد و طوری رفتار میکرد که انگار فقط من قدر کار تو را میدانم. (و واقعاً میدانست بیشتر از خودِ من). جای تو پیش من است.
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت